جان بر لب است عاشق بخت آزمای را


دستورییی به خنده لب جانفزای را

خون مرا بریز و زخونابه وا رهان


خیریست، این بکن ز برای خدای را

گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی


این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟

زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش


هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را

واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری


آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را

مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک


بر سبحه منست شرف چنگ و نای را

نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد


چندین هزار بازوی زورآزمای را

ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست


چه جای پند خسرو شوریده رای را